قسمت دوم مسابقه رمان از دیار حبیب

حبیب ادامه میدهد: آري! این مرد بدین خاطرکه دوسـتدار پیامبر(ص) و علی(ع) است،سـرش درکوچه‌هاي همین کوفه بر دار میرود وشـکمش در بالاي دار، دریـده میشود...
خب؟ باز هم بگویم؟
سایه‌نشینان ازشنیدن این خبر دهشت‌زا،حیرت میکنند، آرنجها را از زمین میکَنند وسرها را بلند میکنند و نزدیک میگرداننـد تا عکس‌العمل حیرت و وحشت را در چهره میثم ببیننـد. اما میثم، آرام لبخند میزند و دست حبیب را برشانه خـویش میفشـارد و میگویـد: بگـذار من بگـویم.چروك تعجب بر پیشـانی حـبیب مینشـیند: تو بگویی؟ آري! من نیز پیرمردي گلگون‌چهره را میشـناسم، بـا گیسوانی بلنـد و آویخته بر دوسوي‌شـانه که به یـاري فرزنـد پیـامبر ازکوفه بیرون میزنـد،سـر از بـدنش جـدا میشود وسـر بی‌پیکر، درکوچه‌پس‌کوچه‌هاي کوفه، میگردد. انگارچشم وچهره حبیب ازشادي و لبخند، لبریز میشود. دوسوار دسـتها وشانه هاي هم را میفشارنـد و بی‌هیچ کلام دیگر وداع میکنند.طنین گامهاي دو اسب، بر ذهن و دل سایه‌نشـینان چنگ میزند. یکی براي خلاص از اینهمه حیرت، میگوید: دروغ است!
چه کسـی میتواند آینده را به این روشـنی ببیند؟! دیگري نیز شانه از زیر بار وحشت خالی میکند و سعی میکند بیخیال بگوید: من که دروغگوتر از این دو در عمرم ندیده‌ام؛ #میثم_تمار و #حبیب_بن_مظاهر! هُرم حیرت و وحشت قـدري فروکش میکنـد، اما صـداي پاي اسبی دیگر بر ذهن کوچه خراش می‌انـدازد. سـایه اسب، نزدیـک و نزدیکتر میشود.سوار، رشـید هجري است:حبیب را ندیدیـد؟ یا میثم را؟
دیـدیم، هردو را دیـدیم، آمدند، در اینجا ایستادند، قدري دروغ بافتند و رفتند. مگر چه گفتند؟ یکی از سایه‌نشینان بر سکوي انکار تکیه میزند و از ابتدا تا انتهـاي مـاجرا را نقل میکنـد. رشـید؛ آرام و بیخیال، اسب را، هی میکنـد اما پیش از رفتن، نگاهش را بر روي سایه‌نشـینان می‌گرداند و میگوید:خدا رحمت کند میثم را، یادش رفت بگوید: به آنکه سرحبیب‌بن‌مظاهر را می‌آورد،صد درهم جایزه افزونتر میدهند!
دیدگاه ها (۲)

قسمت سوم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت چهارم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت اول مسابقه رمان از دیار حبیب

پنج نفر برنده هر نفر ده هزار ویس

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط